258 - حکایتی از عبید زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چاله ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟»
گفت:
میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند.»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
271 - آیا واقعا همیشه فرصت است ...؟
چاله ,زاکانی ,عبید ,کند ,کسی ,چاله ,عبید زاکانی ,258 حکایتی ,حکایتی از ,از عبید ,میان ما
درباره این سایت